خانواده ما و این آبشار دوقلو

آبشار خوش قد و بالای در مسیر دربند به توچال که همه دوقلو صدایش می زنند این هفته، دل خانواده ما را برد و همگی شال و کلاه کردیم تا یک دورهمی جذاب را در خنکای کوه و آب تجربه کنیم.

گروه زندگی - سمیه دهقان زاده: پدربزرگ که چند روزی است مهمان ماست، تقویم دیواری قشنگمان را با دقت نگاه می‌کند و می‌گوید: «دو ماه از تابستون رفت، این عمر ماست که عین برق و باد می‌گذره‌ها». کوچک‌ترهای خانه دنبال هم، دور خانه می‌چرخند که مادر نهیب می‌زند: « بچه‌ها آروم‌تر، این همسایه‌ها چه گناهی کردن، از دست شما روز ندارند، هی بالا پایین می‌پرید، ما تو آپارتمان زندگی می‌کنیم ها، این طبقه پایینی هامون سرسام گرفتن از دست شماها».
من که بعد از چند روز کار، تازه فرصت کرده‌ام خانواده‌ام را درست حسابی ببینم، هم خنده ام گرفته از شیطنت بچه‌ها، هم می‌دانم مادر حق دارد. تازه برای مهمان نور چشممان؛آقاجان، خانه آپارتمانی ما با همه پنجره ها و چند اتاقش حوصله سر بر شده. بابا هم که تا شب سر کار است و بابا بزرگ تنها.
یک دفعه فکری به ذهنم می‌رسد و می‌گویم:« مامان حال ‌و حوصله شو دارید این آخر هفته بریم یه طرفی، یه کم سرمون هوا بخوره. این خواهر و برادر طفلک منم بتونن یه دل سیر بپر بپر کنن؟ بابا بزرگ هم حوصله شون سر رفته. بابا هم کلا با بیرون رفتن و گردش موافقه».
دارم با مادر حرف می زنم ولی یکدفعه می بینم توسط خواهر و برادر و بابابزرگ محاصره شده ام و همگی با خوشحالی و کلمات مختص خودشان اعلام آمادگی می‌کنند.
خوشحال و سرخوش از این رای مثبت‌ها، چند سایت هواشناسی معتبر را چک می‌کنم و می‌گویم: «خدا بخواد، قراره بریم آبشار دوقلو.»

دو پیازه؛ محصول مشترک خانوادگی
بچه ها را مامور می‌کنیم که کفش‌های کمی ساق دار و جاندار را از جا کفشی پیدا کنند و تمیز و مرتبشان کنند برای فردا. در کمال تعجب هر دویشان بی خیال بازی‌هایشان، حرف گوش کن می‌شوند.تاکید می‌کنم چند تا دمپایی هم بردارند و در یک کیسه بگذارند.
مادرم تا کمی قبل بی‌حوصله بود، حالا به فکر خورد و خوراکمان افتاده و قصد غذایی حاضری کرده. بابا که تازه از راه رسیده پیشنهاد دوپیازه می‌دهد و همه استقبال می‌کنند.
سیب زمینی‌ها که آبپز می‌شوند، خواهر و برادرم پوست شان را می‌کنند و گه گاه ناخونکی هم می‌زنند! کارشان که تمام شد پدرم سیب زمینی‌ها را پوره می‌کنند و پیاز داغ و ادویه خشک را هم مادرم اضافه می‌کنند و دو پیازه محصول مشترک خانوادگی آماده می‌شود.

آماده باش برای ماجراجویی

پدر که همیشه پایه ی بیرون رفتن و دورهمی خانوادگی است ماشین را رو به راه می‌کند و بطری‌های آب و میوه و زیرانداز را آماده می‌کند. بابا بزرگ هم حین کار کردن بقیه از خاطرات کوهنوردی های ایام جوانی اش می‌گوید و ذوق در چشمانش موج می‌زند که بعد از مدت‌ها قرار است خانوادگی به کوه برویم. من هم حواسم به کلاه های لبه‌دار و کرم ضد آفتاب و پاوربانک و شارژ موبایل ها هست که هیچ چیز از قلم نیافتد.
همه چیز آماده است و فقط باید شب زودتر بخوابیم که صبح زود کوه و آبشار در انتظار ما هستند.

ما و آبشار خوش قد و بالا

حالا صبح شده و وسایل را در کوله پشتی‌هایمان تقسیم کرده‌ایم. کمی ارده شیره می‌خوریم که قوت‌مان شود که قرار است کمی بیشتر از همیشه راه برویم و بالاخره حرکت می‌کنیم و خود را به دربند و بعدش میدان سربند می رسانیم و من و بچه ها با اینکه هوا هنوز خیلی روشن نشده از خجالت انواع عکس گرفتن با مجسمه در می‌آییم. مجسمه ای نماد کوهنوردی چست و چابک است.
ما در ارتفاع ۱۸۰۰ هستیم، نسیمی خنکی می وزد، به توصیه بابا بزرگ چند نفس عمیق می‌کشیم، تا هوای آلوده شهر از سینه مان بیرون رود. کمی هم به‌ پیروی از بابای عزیزم، نرمش می‌کنیم و کم‌کم شروع به حرکت.
ما قصد داریم از طبیعت لذت ببریم پس با سرعت کافه و رستوران های اول مسیر را رد می‌کنیم. حالا جاده آسفالت پیش روی ماست. کمی که راه می‌رویم به دوراهی می‌رسیم و سمت راست انتخاب می‌کنیم تا ما را به آبشار برساند. برای رسیدن به آبشار دوقولو یا همان شیرپلا نم‌نم راه می‌رویم. در راه پرندگان و گیاه های دارویی و انواع گل‌های وحشی چشم‌مان را نوازش می‌کنند.
بالاخره سه ساعت بعد با تابلوهای راهنما و کمی فراز و فرود به نزدیکی آبشار می‌رسیم. بچه‌ها خوشحال از فتح جدیدشان بالا و پایین می‌پرند و پدر جایی مناسب پیدا می‌کند و زیرانداز می‌اندازد. مادر بساط خوراکی را می‌چیند. آبشار بیست متری خوش قد و قامت پیش روی ماست و ما حظ می‌بریم از خنکی و زیبایی اش. آبشار که که دو شاخه شده و با وجود اینکه نیمه تابستان را گذراندیم هنوز پرآب و شاداب است سرحالمان آورده.

پدر-دختری تا پناهگاه

پدر پیشنهاد می‌دهد به پناهگاه شیرپلا برویم. لبخندی می‌زنم‌ و قبول می‌کنم. کمی دست به سنگ شدن سخت به نظر می‌رسد. اما من و پدرم از این بیدها نیستیم که با این میخ و سنگ ها بلرزیم! پس بسم الله می‌گوییم و با رعایت احتیاط و‌فاصله از نفرات دیگر شروع می‌کنیم به بالا رفتن. چند ده متر بالاتر به پناهگاه شیرپلا می‌رسیم و با پرداخت ورودی کمی، وارد می‌شویم.
بابا با یک کوهنورد حرفه ای گرم گرفته. او در مورد آبشار و اسمش برایمان می گوید : « مازندرانی ها به شیر برنج شیرپلا می‌گفتن که تو گذشته یکی از غذاهای اصلی بوده که کوهنوردا می خوردن. به خاطر همین اسم مونده رو آبشار و پناهگاه. البته به جز آبشار دوقلو، چشمه های نرگس و فرخلا هم تو این مسیر هست ولی خب بلده راهی و پای کوه رفتن می‌خواد. ان شالله دفعه های بعد شما هم می‌تونید برید.

من و پدرم با دقت محو حرف‌های همنوردمان شده ایم که متوجه می‌شویم خیلی وقت است که آمدیم و مادر و بچه‌ها و پدربزرگ تنها هستند. راه آمده را برمی‌گردیم و می بینیم مادر دارد دو پیازه لقمه می‌گیرد.

مسابقه حافظه و مادری که همیشه برنده من

دوباره بساط عکس را پهن می‌کنیم و این بار بچه ها پیشنها بازی می‌دهند. هوا تمیز است و فقط صدای طبیعت می‌آید و تمرکز‌ها بالاست. می‌گویم:« بچه‌ها بیایید بازی حافظه. من یک جمله می‌گم مثلا ما به کوه اومدیم. حالا نفر بعد باید یک جمله رویش بذاره و ادامه بده.»

همین طوری جمله جمله ادامه می‌دهیم. بعضی وقت ها یادمان می رود و چیزهای دیگر می‌گوییم. بساط خنده و شادی مان از خوراکی هایمان هم بیشتر می‌چسبد. دیگر خستگی راه رفتن به تنمان نمانده. آنقدر ادامه می‌دهیم تا مادر پیروز می‌شود و همه برایش هورا می‌کشیم.

به خانواده ام نگاه می‌کنم و از داشتن شان و کنارشان بودن حظ می‌برم و باز هم به خود قول می‌دهم گاهی اوقات، از چیزها دیگر بزنم تا وقت بیشتری را با آنها صرف کنم و در همین افکارم که پدر می‌گوید: وقت رفتن است . راه رفته را این بار با خوشحالی و سرعت بیشتری طی می‌کنیم تا به خانه برسیم و دور هم یک چای بنوشیم که هفته پر از تلاش در انتظار ماست.

انتهای پیام/

بیشتر بخوانید